سالها بعد...
وبلاگ نویس نیستم ولی وبلاگ نویسی را دوست دارم
۱۳۸۹ آبان ۲۵, سهشنبه
پیرمرد دانا
روزی ، پیرمرد فرزندانش را صدا کرد و به هر کدام سه چوب داد .
همینکه فرزندانش خواستند چوب ها را بشکنند و دوباره حال پیرمرد را بگیرند فریاد زد :
نشکنید ، این بار کاری با پند دادن و اتحاد داشتن ندارم ، چوب ها را دادم که بکنید توی کونتان.
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی